خوشبخت مردیست
که مسکن تمام دردهایش لبخند توست
بدبخت منم
که باید در شعرهایم گریه کنم
محمد جلیلوند
پشت صحنه تمام جنگ ها
زنیست که مانده
پیراهن خونین کدام
سرباز عاشق را بشوید
محمد جلیلوند
تنها شبی
خانه ام را آفتابی کن
در انتظار روی ماهت
عید قربان بر پا خواهم کرد
محمد جلیلوند
آغوشت را ببند مترسک
آغوشت را ببند
این مهمان ها
ارزش استقبال ندارند
محمد جلیلوند
آن نشانی حاصلش جز این پشیمانی نبود
مژگان مهر
آقای کلانتر
این بار برای اعتراف عیادت آمدی
کمی گاز اشک آور بیار
این بغض مدتهاست گلویم را بازی می دهد
محمد جلیلوند
از قیل و قال زاغ خدایا دلم گرفت
از قصههای آدم و حوا دلم گرفت
با این نقابهای به ظاهر ستودنی
بر چهرهها... ز مردم دنیا دلم گرفت
خورشید را به مسلخ شب سر بریده اند
جشنی به پا شد از شب یلدا دلم گرفت
دیدم که پای پنجره افتاده رد خون
گنجشک مرده از شب سرما دلم گرفت
با کودکی که آینه از من کشیده است
میگویم از نبودن بابا دلم گرفت
دردی درون آینه پاشیده روز و شب
شاید رفیق من شده... اما دلم گرفت
مژگان مهر
نشسته در کنج بیکسی
چشمها خشکیده
در چاه گود انتظار
نه قطره اشکی
میجوشد از ژرفایشان
نه جلایی مانده
گونههای رنگپریده را
خشک نخواهد شد
پیراهن انتظار
آویخته در مسیر بادهای موسم دیدار
تازه میشود
دمادم
در زیر باران خاطرات
خشک نخواهد شد
میدانم
زهره برقچی