نفسش از جای گرم بلند می شود
که اینگونه
جنگل را تهدید می کند
دودکش
محمد جلیلوند
من همانم... ترک از آینه بر میدارم
طرح دردی زده بر چهرهی بی آزارم
نیست در خاطرهی باغ به جز ویرانی
برگ خشکیدهی زردی زده بر دیوارم
هیچ با ماه نگفتم که دلم طوفانیست
شاید از پنجره فهمیده که من میبارم
خواب خوش نوش دلت باد... چه فرقی دارد
تا سحرگاه ز رویایت اگر بیدارم
برکهی خشک به ماهی ندهد دل اما
میدهم دل به سرابی که بماند یارم
سایهی مرگ به چشمان زنی میخندد
حکم دل بود... قماری که کشد بر دارم
گونه با چشم ترم میل صفایی دارد
شاید از آینه افتاده گره در کارم
مژگان مهر
به دنبال شهری میگردم
سیلابش نبردهباشد
بمکم آسمان آبیاش را
به درون تکتک سلولهای تشنهام
بی مهابا ...
به دنبال شهری میگردم
برقصند
شاخههای نسترن و رازقی
بر سر دیوارهایش
پا به پایم باشند
رویاهای رنگینم
بی وقفه ...
آویشن و ریحان بکارم
در باغچهی کوچک حیاطش
دانه بپاشم
گنجشکهای نارون پیرش
شهرِ خاکستریِ من
خانههایی با پنجرههای باز میخواهد
بدون پردههای ضخیم و زُمُخت
سرد و سنگین
کدورتهای کهنه
زهره برقچی
زمین به نعش درختان باغ میخندد
به مرگ هیزم افتاده ...زاغ میخندد
به ناله گفته درختی... تبر که از ما بود!
کمر شکسته رفیقم... اجاق میخندد
به شمع داده خبر قاصدک ...نمیدانی
به شعلههای تو... گل در اتاق میخندد
پرنده مرده به دستی که دانه پاشیده
به انتخاب غلط... باتلاق میخندد
در این زمانهی وارونه سهم دل... درد است
به نغمههای قناری... کلاغ میخندد
مژگان مهر
زیر پا خواهم گذاشت
تمام شالیزارها را
تمام گندمزارها را قدم خواهمزد
عجیب شبیست امشب
همچون گیسوان من
بلند و تابدار
رها
در دست نوازشگر باد دورهگرد
شخم خواهم زد
جغرافیای خطهات را
و مییابمت
با چشمهای بسته
عطر متبرک تو
تا اعماق روحم
نفوذ میکند
زهره برقچی
باور کن از نیامدنت پیر میشوم
جرمی نکرده آینه...تحقیر میشوم
در حیرتم که اشک مدارا نمیکند
وقتی دچار بغض نفسگیر میشوم
شاید شبیه معجزهای در نگاه من
یا بی تو ازخدای خودم سیر میشوم
دلتنگ در هوای زمستان بی کسی
با انتظار پنجره تکثیر میشوم
مهتاب من بتاب که چون برکهای زلال
هرشب به پای عکس تو زنجیر میشوم
مژگان مهر
میکاوم
لا به لای ابرهای دور و نزدیک
به دنبال پارینه روزها
مینوازند مشامم را
عطر خوش خاطرات
غرق شده در سیال بیرنگ خیال
زهره برقچی
پیله ای تو خالی
پوچ
تهی از رگ های زندگی
از تپش سرخ نیاز
پیچیده
پژواک پرپر زدن پروانه ها
نمانده دیگر تاب و توانی
گذر از معبر ایوار
تا آمدگاه هور را
زهره برقچی
هرزه بادی برگ را وقتی که از یک شاخه چید
زاغ بر دیوار فریادی زخوشحالی کشید
خانهای را سیل با خود برد از بنیاد، شب
روز، بر لب خنده زد همسایه تا این را شنید
جزر دریا با قشنگیهای ماه ِ آسمان
فتنهای شد، ساحل ِغمگین به تنهایی رسید
سنگ با دیوانه همدست است، شاید دیدهای
بی سبب چرخیده سنگی، شیشه دستی را برید
با خودم گفتم که وقتی حال دنیا ناخوشست
من چرا باور کنم تعبیر ِ رویایی بعید؟
مژگان مهر
هستم و نیستم
در این پیچاپیچ روزگار
گاه می شکنم
گاه خرد می شوم
و گاه در تلاش
تا بندی بزنم
تکه خرده های شکسته ی خاطرات را
زهره برقچی
زیر باران با تو در راهی رسیدن خوب بود
جاده را از شوق دیدارت دویدن خوب بود
پای رویایی که تفسیرش به آغوشت رسید
پلک بستن تا تو را در خواب دیدن خوب بود
ماه را خط میزدم از آسمانم شب به شب
از تو ماهی را به شبهایم کشیدن خوب بود
سالها در انتظارت قاصدک شد همدمم
از نسیمی عطر مویت را شنیدن خوب بود
اشک من با گونهام میگفت تنهایم ولی
انتهایش شانهات را برگزیدن خوب بود
مژگان مهر